داستان کوتاه کودک | داستان «سنگ‌ریزه»، نویسنده: لیلا خیامی
  • کد مطالب: ۸۶۶۳۷
  • /
  • ۱۳ آذر‌ماه ۱۴۰۰ / ۱۱:۱۷

داستان کوتاه کودک | داستان «سنگ‌ریزه»، نویسنده: لیلا خیامی

شاید برای همه پیش بیاید که بعضی وقت‌ها فکر کنند به هیچ دردی نمی‌خورند و هیچ کسی توی دنیا به کمک آن‌ها احتیاج ندارد. سنگ‌ریزه هم همین فکر را می‌کرد.

لیلا خیامی - شاید برای همه پیش بیاید که بعضی وقت‌ها فکر کنند به هیچ دردی نمی‌خورند و هیچ کسی توی دنیا به کمک آن‌ها احتیاج ندارد.

سنگ‌ریزه هم همین فکر را می‌کرد. سنگ‌ریزه خیلی کوچک بود. افتاده بود روی زمین و با خودش فکر می‌کرد بی‌ارزش‌ترین موجود دنیاست.

فکر می‌کرد به درد نمی‌خورد و هیچ کسی هیچ جای دنیا نیست که به او و کمک او احتیاج داشته باشد.

سنگ‌ریزه همین‌جور تنهایی به دیواری توی کوچه تکیه داده بود و دور و برش را نگاه می‌کرد و آه می‌کشید که پسربچّه‌ای از راه رسید و او را روی زمین دید و برداشت و توی مشتش قل داد.

بعد هم لبخندزنان مشتش را محکم بست و سنگ‌ریزه‌ را با خودش برد. سنگ‌ریزه توی مشت پسر ساکت نشست و منتظر ماند ببیند قرار است به کجا برود و چه‌‌کار کند!

پسربچّه از یک کوچه و 2 کوچه و 3 کوچه رد شد و مثل باد دوید و دوید و از یک پلّه و 2 پلّه و 3 پلّه بالا رفت و یک در و 2 در و 3 در را باز کرد تا به اتاقش رسید و بالأخره مشتش باز شد.

او سنگ‌ریزه را روی میز اتاقش گذاشت و گفت: «فکر کنم با این یکی تعدادشان کافی باشد.»

او با عجله رفت و یک جعبه‌ی مقوّایی کوچولو از زیر تخت خوابش بیرون کشید و با خودش آورد. در جعبه که باز شد، سنگ‌ریزه حسابی تعجّب کرد آن قدر که مثل سنگ سر جایش خشکش زد!

توی جعبه پر بود از سنگ‌ریزه‌های کوچولو مثل خودش. سنگ‌ریزه‌ها تا او را دیدند، از توی جعبه داد زدند: «خوش آمدی سنگ‌ریزه!»

سنگ‌ریزه هم با هیجان لبخند زد و داد زد: «ممنون سنگ‌ریزه‌ها!» سنگ‌ریزه و سنگ‌ریزه‌ها هنوز مشغول سلام و احوالپرسی بودند که پسربچّه جعبه را روی میز خالی کرد.

میز پر شد از سنگ‌ریزه. سنگ‌ریزه هم قاتی بقیّه شد. پسر یک مقوای کلفت آورد و بعد یکی‌یکی سنگ‌ریزه‌ها را برداشت و با کمی چسب و با دقّت، در کنار هم روی مقوّا چسباند.

یکی و 2 تا و 10 20 تا و آن‌قدر سنگ‌ها را کنار هم چسباند که روی مقوّا تصویر یک گربه‌ی سیاه خوشگل درست شد.

سنگ‌ریزه‌ها به همدیگر نگاه کردند و گفتند: «چه جالب! مثل سنگ چسبیدیم روی مقوّا!» بعد هم همه شاد و خندان لبخند زدند.

وقتی پسر کارش را تمام کرد و همه‌ی سنگ‌ریزه‌ها را روی مقوّا چسباند، با خوش‌حالی داد زد: «مامان! بیا ببین! کاردستی من تمام شد!»

مادر پسر توی اتاق سرک کشید و نگاهی به گربه‌ی سنگ‌ریزه‌ای انداخت و گفت: «عجب گربه‌ی قشنگی شده! چه سنگ‌ریزه‌های به‌دردبخوری جمع کردی! آفرین!»

سنگ‌ریزه تا این را شنید، ته دل سنگی‌اش از خوش‌حالی مورمور شد.

پسر کاردستی گربه‌ی سنگ‌ریزه‌ای را به دیوار اتاقش آویزان کرد، جایی که همه بتواننــد ببیننـــد، جایی که درست روبه‌روی آینه بود و سنـــــگ‌ریزه‌ها هـــــم می‌توانســــتند راحت خودشان را ببینند.

سنگ‌ریزه با دیدن خودش و بقیّــــــه‌ی سنــگ‌ریـــــزه‌ها بـا هیــجـــان داد زد: «جانــــمی! مـــا فقط یک سنگ‌ریزه‌ی بی‌ارزش نیستیم. ما کنار هم یک تابلوی نقّاشی باارزش شـــدیــم، یــک تابلوی نقّاشی سنگ‌ریزه‌ای!»

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.